این کتاب بازتابی است از ریختن و تجدید زندگی فردی که ناگهان خود واقعی خود را از دست می دهد.
شخصیت اصلی داستان که سوفیا نام دارد و داستان توسط او روایت می شود، دختری مغرور است که در مراحل مختلف زندگی خود با مشکلاتی از جمله خانواده، عشق، دوستی، مشکلات و مدیریت مالی مواجه است. هر بار زخمی میشود و احساس میکند که زخمهای زندگی قبلیاش نسبت به زخمهای جدید، زخمهای عادی هستند. این روند تا زمانی ادامه می یابد که سوفیا متوجه می شود که از خود، اهداف و آرمان هایش فاصله گرفته است.
آنجا تصمیم می گیرد همه چیز را تغییر دهد. تازه می فهمد که تمام جراحت ها و زخم های زندگی اش نسبت به ضرر خودش زخمی طبیعی است و به خودشناسی می رسد.
او هزارتوی رهایی، تنهایی، از دست دادن و شکست را پشت سر می گذارد تا اینکه می بیند گم شده است و در آنجا تصمیم می گیرد محکم روی پای خود بایستد.
در جایی از کتاب آمده است:
“گاهی اوقات مردم عمدا مهمترین فرد زندگی خود را ترک می کنند تا مجبور شوند اعتراف کنند که من نمی توانم بدون تو زندگی کنم. لطفا برگرد.”
با خواندن این کتاب، تمام زخم های زندگی، زخم های عادی محسوب می شوند و این روند تا زمانی ادامه می یابد که هنوز گم شوید.